داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«23»
داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«23»

داشت بارون میومد.آسمون هم ازدستم عصبانی بود و همش پشت سر هم رعد و برق.دیگه از رعد و برق نمیترسیدم.یادمه بچه بودم تا صدای رعد و برق رو میشنیدم میپریدم تو بغل مامانم.دلم براش تنگ شده.همین طور تو این فکر بودم یهو یه صدایی منو به خودم اورد:

......:کاترین آماده ای؟

صدای نیکلاوس بود.یه نگاه به ساعت کردم.نیم ساعت به 2 بود.باید کم کم آماده میشدم.رفت سمت در و درو باز کرد:

نیکلاوس:چرا آماده نشدی؟

من:الان آماده میشم.

نیکلاوس:خوبی؟

من:نه!!

نیکلاوس:اگه میخوای امشب رو نیا دبیرستان

من:اگه بخوام هم نمیتونم.

نیکلاوس:تو محوطه منتظرتم

نیکلاوس رفت.درو بستم و قفلش کردم.رفتم و رو تختم نشستم.یکم سرم درد میکرد.دوست نداشتم امشب دبیرستان برم اما اگه دست از پا خطا میکردم ریجی یه سیلی بدتر بهم میزد.هنوز جای دستشو رو صورتم احساس میکردم.کاری نمیتونستم بکنم.اونا خون آشام بودن و من یه انسان که به صورت مظلومانه داشتم قربانی میشدم.قربانی سرنوشتم.از رو تختم بلند شدم و رفتم سمت کمدم.یونیفرممو برداشتم و پوشیدم.کیفمو برداشتم.رفتم سمت در.یهو لایتو رو جلوی در دیدم.با بیخیالی درو بستم.رفتم سمت میز کنار تختم و کلید اتاقمو برداشتم.رفتم درو باز کردم.لایتو هنوز اونجا ایستاده بود:

لایتو:سلام بیچ-چان!

من همین طور سرم پایین بود و توجهی بهش نمیکرد:

لایتو:چیه؟گربه زبونتو خورده؟دیگه مثل قبل بلبل زبونی نمیکنی؟

من:اگه مثل من از ریجی سیلی میخوردی ساکت میشدی.

لایتو دستشو گذاشت زیر چونم و سرم اورد بالا:

لایتو:اوه بیچ-چان یعنی اینقدر درد داشت؟حالا بلاهایی که میخوام سرت بیارم از این بدتره که!!

من:تموم شد؟

لایتو:چی؟

من:اراجیفت؟

لایتو بهش برخورد اما اصلا به روی خودش نیورد.لایتو رو هل دادم عقب و درو بستم و قفل کردم و کلیدو گذاشتم تو کیفم.رفتم سمت پذیرایی.ریجی طبق معمول ایستاده بود و اخم کرده بود.تا منو دید اخمش ترسناکتر شد.عینکشو رو بینیش جا به جا کرد.رفتم سمت در خروجی یهو آیاتو جلوم سبز شد:

آیاتو:به به خانوم رقت آور

ریجی:آیاتو؟

آیاتو:چیه؟بازم میخوای ازش دفاع کنی؟

ریجی:اولا من کی ازش دفاع کردم؟دوما صداتو بیاد پایین سوما میخوای کاری کنی اینجا نه تو اتاقت.

آیاتو:همیشه چه مستقیم چه غیر مسقیم ازش دفاع میکنی.

من:دوباره شروع شد.

کاناتو:چی شروع شد جنازه متحرک؟

من:دعوا دعوا و دعوا

آیاتو:به تو چه دختره ی احمق

یه نگاهی به آیاتو کرد.تو چشمام نگاه کرد قیافش جوری شد انگار چیز ترسناکیتو چشمام دید.ازم دور شد.درو باز کرد.رفتم زیر بارون.نیکلاوس تو لیموزین نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.رفتم و سوار ماشین شدم.بقیشون هم اومدن و سوار شدن.یکم احساس ترس میکردم.تپش قلبم بالا رفته بود.همشون به خیلی ترسناک به من زل زده بودن.نمیتونستم سرمو بالا بیارم.تو چشم هیچکدومشون نمیتونستم نگاه کنم.بالاخره به دبیرستان رسیدیم.من زودتر از همه پیاده شدم.رفتم تو دبیرستان.نانامی و روشنا و بانی و کرولاین پیش هم بودن.رفتم پیششون:

من:سلام دخترا

بانی:سلام کاترینا

کرولاین:دلم برات خیلی تنگ شده بود

من:منم همینطور

روشنا:خوبی؟

من:آره چطور؟

نانامی:آم هیچی فقط میخواستیم ببینیم حالت چطوره.همین

من:آهان

یهو زنگ خورد همه رفتن سر کلاساشون.هیچ کدوم از دخترا با من همکلاسی نبودن.یه نگاه به سالن انداختم.خالی بود و ترسناک.یهو دستی اومد رو شونم.برگشتم.طبق معمول لایتو با اون خنده ی مضحکش بود.دستشو پس زدم و رفتم سمت کلاس.تو کلاس فقط از پنجره بیرونو نگاه میکردم.استاد داشت درمورد جنگ ویتنام حرف میزد.همش داشت بارون میومد:

استاد:خانوم سالواتور شما حواستون هست؟

یهو به خودم اومدم:

من:اوه بله بله استاد همه حواسم به شماس

استاد:اگه راس میگید داشتم درمورد چی حرف میزدم؟

من:درمورد جنگ ویتنام

استاد:خب در چه سالی رخ داد؟

من:آم نمیدونم.....

استاد:حواستونو بیشتر جمع کنید خانم سالواتور.این فصل فصل مهمیه

من:حتما

سوبارو یه نگاهی بهم انداختم.نگاهمو ازش دزدیدم.دوبارو حواسم رفت به بارون.تا به خودم اومدم دیدم زنگ تفریح خورده.از رو صندلی بلند شدم و کتابامو گذاشتم تو کیفم.سرمو اوردم بالا.لایتو رو تو پنجره پشت سرم دیدم.برگشتم.خیلی ترسناک داشت نگام میکرد یهو آیاتو و کاناتو هم اومدن تو کلاس و آیاتو درو قفل کرد:

لایتو:چیه بیچ-چان؟ترسیدی؟

من:ترس؟از چی باید بترسم؟از تو؟

آیاتو:از ما.

من:چه یک سگ چه سه تا سگ.ترس نداره مگر اینکه قلاده و پوزه بندشونو باز کنین

کاناتو:اوه تدی جنازه متحرک داره به ما توهین میکنه.به نظرت باید باهاش چیکار کنیم؟

لایتو:من که میگم کل خونشو بخوریم تا دیگه نتونه حرف بزنه.نظر تو چیه بیچ-چان؟

لایتو آروم آروم بهم نزدیک شد:

من:از من دور شو!!

لایتو منو کوبوند به پنجره:

لایتو:اگه نخوام.تو چیکار میتونی بکنی ها؟

ساکت بودم.نمیدونستم چی باید بگم:

آیاتو:خب جوابش پیش منه.سوبارو رو صدا بزنه

کاناتو:اگر هم صدا بزنه کسی جز ما صداشو نمیشنوه.

لایتو صورتشو نزدیک گردنم کرد و گردنمو لیس زد:

من:ولم کن!!!!

لایتو:خیلی حرف میزنی.اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی زبونتو از حلقت بیرون میکشم.

یهو آیاتو رو صندلی بقلی دیدم که نشسته بود:

آیاتو:اونوقت میدیم به آقا گرگه که اسمش نیکلاوسه

کاناتو:حالم ازش بهم میخوره

لایتو یه طرف لباسمو کشید پایین و دندوناشو تو شونم فرو کرد.یهو آیاتو دستمو گرفت و مچ دستمو گاز گرفت.کاناتو اومد سمتم  و دستمو گرفت و مثل آیاتو مچ دستمو گاز گرفت.خیلی درد داشت.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.چشمام کم کم داشتن تار میدیدن.یهو صدای باز شدن درو شنیدم.لایتو از خون خوردن دست برداشت و روشو برگردوند:

......:احمقای بیچاره!!!

آیاتو و کاناتو هم از خون خوردن دست برداشتن.نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم زمین.یهو هر سه تاشون ناپدید شدن.دیمن اومد سمتم.منو از رو زمین بلند کرد نگاهی به شونم انداخت:

دیمن:میکشمشون!!!هی شما دوتا مواظب خواهرم باشین.

یهو روشنا و نانامی اومدن پیشم.دیمن داشت میرفت سمت در کلاس که بانی جلوشو گرفت:

بانی:ببین تو زورت به اونا نمیرسه اونا میگیرن تیکه تیکه میکنن

دیمن:واسم اهمیتی نداره.من باید اون آشغالای عوضی بکشم.ولم کن بانی

نانامی:تو واقعا فکر کردی از پسشون برمیای؟

دیمن:البته که برمیام.من یه شکارچی خون آشامم

روشنا:یادت نره قراره بشی اما هنوز نیستی

من:شماها از کجا میدونین؟

بانی:من بهشون گفتم

دیمن:من نمیتونم همینجوری وایسم تا این آشغالا خواهرمو ازم بگیرن.اون تنها کسیه که من دارم.

بانی:نانامی و روشنا برین کاترینو پانسمان کنین تا قبل از این که کسی بفهمه

نانامی:باشه

روشنا:تو بلدی پانسمان کنی؟

نانامی:آره من دوره کمک های اولیه رو دیدم

نانامی و روشنا منو بردن تو دستشویی عمومی و درو قفل کرد تا هیچ نیاد تو دستشویی.نانامی از تو کیفش باند پانسمان برداشت.داشت دستمو باند پیچی میکرد که یهو یکی در زد:

روشنا:کیه؟

سوبارو:منم سوبارو.ببینم کدوم یکی از شما سه تا رگتونو زدین.کل دبیرستانو بوی خون برداشته.الانا اون سه تا احمق سروکلشون پیدا میشه

روشنا درو باز کرد.سوبارو اومد تو دستشویی:

سوبارو:ممنون که درو باز کردی

روشنا:هی این دستشویی زنونس.

سوبارو:کاترینا.کی این بلا رو سرت اورده؟

نانامی:همون سه تا احمق

سوبارو:گورشونو کندن

من:نه!!!سوبارو.خواهش میکنم.

سوبارو به حرفم گوش نداد و رفت بیرون:

من:روشنا خواهش میکنم برو جلوشو بگیر

روشنا:باشه الان میرم

روشنا رفت دنبال سوبارو.بعد از این که نانامی دستمو باندپیچی کرد رفتیم سر کلاس.اصلا توجهی به درس و استاد نداشتم.فقط سرمو گذاشته بودم رو میز از پنجره بیرونو نگاه میکردم:

استاد:خانم سالواتور این بار دوم که دارم بهتون تذکر میدم

توجهی بهش نکردم:

استاد:بار سوم باید برید بیرون

من:میشه الان برم تا از کلاس خسته کننده راحت بشم؟

استاد عصبانی شد و منو از کلاس بیرون کرد.منم از خدام بود برم جایی که یکم آرامش داشته باشم.از کلاس بیرون رفتم . رفتم تو حیاط مدرسه.نشستم رو یه نیمکت.مثل یه موش آبکشیده شده بودم.همین طور داشتم فکر میکردم یهو یکی اومد کنارم نشست.رومو برگردوندم.دیمن بود:

من:دیمن تو.....

دیمن:آره منم از کلاس انداختن بیرون

من:آه...خوبه که  از تو خون نمیخورن

دیمن:اگه بانی جلومو نمیگرفت الان سه تا جنازه میبردن بیرون

من:اشکالی نداره.بذار ادامه بدن.

دیمن:چـــــــــــــی؟!؟!؟

من:بالاخره نوبت منم میشه

دیمن:دیوونه شدی؟تو که از پس اونا برنمیای

من:یه روزی بر میام.روزی که داره خیلی نزدیک میشه

دیمن:آهان یعنی باور کنم تو راست میگی؟

من:آره باور کن

دیمن:یه چیزی بگم؟

من:بگو

دیمن:میدونی تو چه ماهی هستی؟

من:آره دیگه،می

دیمن:نه بابا.بانی داشت درباره آریایی ها باهامون حرف میزد.اونا ماه های خاصی دارن.اون گفت ماه من و تو خرداده

من:خب که چی؟

دیمن:نمادشون هم مثل من و توعه دوقلو

من:جدا؟

دیمن:آره.این دستبندش

دیمن یه دستبند بهم داد که رو سنگش نماد دوقلو بود.یدونه هم به دست خودش بسته بود.دستبندو به دستم بست:

دیمن:بیا حالا ما شدیم دوقلوهای خردادی و افسانه ای

خندیدم یهو زنگ خورد و همه دانش آموزا اومدن بیرون.سوبارو اومد جلوم ایستاد و کیفمو بهم داد.ریجی عصبانی داشت منو نگاه میکرد.دیمن ازم خداحافظی کرد و رفت پیش بانی.رفتم و سوار لیموزین شدم:

ریجی:باورم نمیشه.تو دبیرستان،لایتو؟

لایتو:حالا دیگه اتفاق افتاده.چیکار کنم؟زمانو به عقب برگردونم و گازش نگیرم.اگه زمان عقب میرفت محکم تر گازش میگرفتم.

آیاتو:واقعا پشیمونم که چرا بیشتر خون نخوردم.

کاناتو:خب تو عمارت ادامش بده

سوبارو:خفه شید تا زبونتونو از حلقتون بیرون نکشیدم

فقط به حرفاشون گوش میدادم.میخواستم همه اینارو تو خودم بریزم تا وقتی که قلبم تاریک بشه همه اینا رو تلافی کنم.بدجور!رسیدیم عمارت.داشتم میرفتم سمت اتاقم که لایتو چیزی گفت که قلبم لرزید انگار تو قلبم زلزله شده بود:

لایتو:هی بیچ-چان یه سوال.برادرت دیمن داشت درمورد شکارچی خون آشام حرف میزد نه؟

من:آم......چیزی نیست که به تو مربوط بشه

خواستم از پذیرایی برم بیرون که لایتو جلوم سبز شد:

لایتو:زود باش بیچ-چان.حقیقتو بگو تا بذارم زنده بمونی!

من:اگه منو بکشی دیگه از کی خون میخوری هان؟

لایتو:خب پس مجبورم از روش نفوذ به ذهن استفاده کنم

سوبارو:ببین عوضی تا الان هیچی بهت نگفتم اما از الان به بعد به کاترین چپ نگاه کنی چپت میکنم

لایتو:تهدید میکنی؟

سوبارو:تهدید ماله ترسوهاست.من عمل میکنم.

لایتو:همچنین

لایتو به سرعت برق اومد پشتم.دتسشو گذاشت رو گردنم و تا خواست دندوناشو تو گردنم فرو کنه سوبارو رفت سمت و از پنجره پرتش کرد بیرون و رفت تا بگیره بکشتش.دویدم سمت سوبارو و جلوی سوبارو رو گرفتم.نذاشتم به لایتو آسیبی برسونه:

سوبارو:داری چیکار میکنی کاترینا؟بذار بکشمش

من:نه سوبارو خواهش میکنم بهش آسیبی نرسون

سوبارو:چرا؟

من:چون........

سوبارو فکر کرد به لایتو علاقمند شدم به خاطر همین رفت تو عمارت:

لایتو:آفرین بیچ-چان از درصد زجرت کم میکنم

من:نه بیشترش کن هرچی بیشتر بهتر

لایتو تعجب کرد اما انگار از این حرف من خوشش اومد:

لایتو:هر طور راحتی بیچ-چان

کاناتو:نگاه کن تدی جنازه متحرک هم مثل آزوسا علاقمند به درده.چقدر خوب.

توجهی به کاناتو نکردم و رفتم سمت اتاقم.تو اتاق لباسامو عوض کردم.نشستم رو تختم.داشتم به اون شبی فکر میکردم که قرار بود تغییر کنم که یهو یکی در زد:

من:بیا تو

سوبارو اومد.یکم تعجب کردم:

من:برای چی اومدی اینجا؟

سوبارو:اومدم تا باهات حرف بزنم

من:درمورد چی؟

سوبارو:درمورد لایتو

من:آه.....موضوع بهتری نداشتی؟لایتو؟!؟!؟!؟!

سوبارو:چرا جلومو گرفتی؟

من:چون خودم میخوام بکشمش

سوبارو:آهان یعنی تو انتظار داری باور کنم؟

من:خودت چی فکر میکنی؟

سوبارو:فقط بهم بگو که بهش.....

من:چی؟شوخیت گرفته؟اوق عمرا!حتی اگه عقلمم از دست بدم هیچ وقت به لایتو علاقمند نمیشم اَیی

سوبارو:داری جدی میگی؟

من:سوبارو!!!!

سوبارو:باشه باشه حق باتوعه.ببینم تو خودت میخوای بکشیش یعنی میخوای انتقام سختی بگیری؟

من:آره

یهو صدای قهقهه لایتو اومد.تو بالکن ایستاده بود و داشت بلند میخندید.من و سوبارو رفتیم تو بالکن:

لایتو:آه....بیچ-چان تو چقدر بانمکی!!

سوبارو:چی خنده داره؟

لایتو:این که کاترین میخواد به تنهایی از من انتقام بگیره.تو حتی نمیتونی از خودت دفاع کنی چه برسه که بخوای منو بکشی

من:سوباروماه کی کامل میشه؟

لایتو:فردا شب.چطور؟

من:فردا شب جدتو میارم جلو چشمت

لایتو:جدا؟

من:آره به زانو درت میارم

لایتو:آهان اگه تونستی کاری کنی که ازت بترسم برای همیشه از زندگیت میرم بیرون

من:قبوله.

لایتو:اما اگه نتونستی باید جلوی همه ی ما منو ببوسی

سوبارو:چی؟عمرا

من:نه سوبارو فکر بدی نیست.

لایتو:فردا شب معلوم میشه که سر حرفش می ایسته

یهو لایتو ناپدید شد.ماه میدرخشید.منم یه حسی بهم دست داد.یه حس خوشحالی بالاخره میتونستم از شر لایتو خلاص شم:

سوبارو:کاترین.شوخیت گرفته؟

من:نه سوبارو!فردا به همتون نشون میدم که من میتونم از خودم دفاع کنم.

سوبارو:امیدوارم اما اگه شرطو ببازی.....

من:عمرا ببوسمش.

سوبارو:آهان که این طور فقط میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینقدر به خودت مطمئن شدی؟

من:اتفاق قرار بیوفته......

قسمت بعدی:0 نظر


نظرات شما عزیزان:

روشنا
ساعت13:44---24 شهريور 1395
عالیییییییییییی بود لایتو جان گلم غلط اضافی نکن میدونی کاترین میزه داغونت میکنه که خخخخ راستی اجی بیزحمت منو با لوهان بگذار
پاسخ:ممنون عزیزم.باشه تو فصل دوم تو رو با لوهان میذارم.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 23 شهريور 1395 ] [ 21:2 ] [ katrin ] [ ]
LastPosts